یک دنیا حرف برای تو دارم ، یک دنیا پر از حرفهای نگفته، یک دنیا پر از بغض های نشکفته.
اینک آمده ام تا مثل همیشه و هرجا سنگ صبور روزهای دلتنگی ام باشی با منی؟...
دلم به وسعت یک آسمان تیره غمگین است.صدایی نیست،مأوایی نیست،حتی سایبان روزهای
دلتنگی نیز دیگر جوابگوی دلتنگی هایم نیست.
من آمده ام! اینجا،کنار دلواپسی های شبانه ات،کنارشعله ور شدن شمع وجودت ،اما نمی دانم
چرا دلم آرام نمی گیرد...
دلم گرفته، دلم سخت درسینه گرفته،با تمام وجود تورا می خوانم؛از توچیزی نمی خواهم جز
دریای بی ساحل وجودت را،جزدستهای مهربانت را،جز نگاه آرامت راکه دیرزمانی است در
سیل باد بی وفای زمانه گم کرده ام!!!
هر شب حضورت را درکلبه خیال خویش می آورم،وجودت را با تمام هستی باقیمانده در
نهانخانه قلبم نهان می کنم،چشم هایم را بازنمی کنم تاشاید بتوانم تصویرت رابر روی پلکهای
بسته ام حک کنم،اما بازهم جای توخالی است...
شاید اگرجای تو بودم؛کمی،فقط کمی برای مرگ تدریجی نیلوفرهای خاطره اشک می ریختم،
شاید اگرجای توبودم؛طاقت دیدن چشم های خیره وخسته ات رانداشتم،شاید اگرجای توبودم؛
بلوربغضم را با تلنگری آسان می شکستم تا بدانی،تا بدانی که چقدر دوستت دارم...
روزی صد بارباهم خداحافظی کردیم اما افسوس معنای خداحافظی رازمانی فهمیدم که تورا به
خدا سپردم!!!
به دیدنت آمده ام،برایت گلاب آورده ام،دستهایم تنها سنگ سردِ خانه ات رااین باراحساس
می کنند اما بدان یاس های سپید احساسمان هنوز گرم گرم اند...