اینو یکی از دوستام بهم هدیه داده.با اینکه آخرش شیرین نیست اما یه جور به دل می شینه
امیدوارم خوشتون بیاد......
گفت : دلم می خواد آسمونو از نزدیک ببینم .
گفتم : خب برو رو پشت بوم .
گفت : می خوام از نزدیک نزدیک ببینمش .
گفتم : خب برو کوه .
گفت : فایده نداره . می خوام به اون آبی آسمون دست بزنم .
گفتم : دیوونه شدی تو ...
گفت : دلم آسمون می خواد ... بی هیچ ابری ...
گفتم : تو این زمستونی ، توام چه چیزایی دلت می خوادا !!!
گفت : می شه رفت . نه ؟
گفتم : کجا ؟
گفت : تو آبی آسمون ...
گفتم : رسما قاطی کردی !
گفت : شبا سیاهه .دوست دارم تو روشنایی روز برم که آبیشو ببینم .
گفتم : با چی ؟
گفت : با بال هام ...
گفتم : توهم زدی خفن !!!
گفت : قاصدک پیام آورده که می تونم برم .
گفتم : دیگه داری عصبانیم می کنی . دارم کم کم بهت شک می کنم .
گفت : می شنوی ؟ آسمون صدام می کنه . می گه بیا ...
گفتم : یعنی چی ؟ چی داری می گی ؟ حالت خوبه ؟
با تبسم قشنگش گفت : تا حالا به این خوبی نبودم !
حیرون بودم . هیچی نگفتم . قلبم تند تند می زد .
گفت : لمس کردن آبی آسمون خیلی لذت بخشه . مگه نه ؟
گفتم : داری منو می ترسونی ...
با خنده گفت : ترس ؟ دیدن آسمون ترس داره ؟ کبوتر شدن ترس داره ؟ آبی شدن ترس داره ؟؟؟
خواستم چیزی بگم ، اما ...
با لحن مهربون و آرومش گفت : نترس ... تو هم یه روز کبوتر می شی . میای پیش خودم . بعد تو آسمون با هم آبی می شیم . با هم رو ابرا خونه می سازیم . با هم می خندیم و با هم خدا رو تماشا می کنیم ...
بغض داشت گلومو می ترکوند . هیچی نتونستم بگم ؛ چون همه چی رو فهمیده بودم ... فقط نگاش می کردم ...
با خنده های بلند همیشگیش گفت : تو خسته نشدی انقدر به این قیافه ضایع من زل زدی ؟ بابا بسه دیگه ...
با چشم گریون گفتم : می خوام کبوترمو که آماده سفر شده ببینم ...
گفت : خب دیگه ... منم مسافر بودم . وقتشه که برم خونم ...
گفتم: نرو ... خواهش می کنم . آخه من تنهایی ، روی این زمین غریب ، بی تو چی کار کنم ؟
با نگاه پر از اشکش گفت : یعنی تو منو یادت می ره ؟ یعنی من فراموشت می کنم ؟ من از اون بالا فقط نگاهم پیش توِ ... فقط نگاهم مال توِ ... منو فراموش نکن و بدون که هروقت آسمون آبی بود ، دارم نگات می کنم ...
گفتم : زمستونه ... آسمون بیشتر وقتا ابریه . یعنی اون موقع نیگام نمی کنی ؟
گفت : اگه برف اومد ، اگه بارون بارید ، به دونه های برف و بارون نگاه کن که اشک چشمای منه ...
گفتم : شب می شه ... دیگه آسمون آبی نیست ... اون وقت چی ؟
گفت : به ماه نگاه کن . بدون که هر شب چشمای من اونو دیده . ماه بی وفا نیست . تصویر همه کسایی رو که شبا تماشاش می کردن ، رو هلالش ، رو چهره نیمش ، روی رخ کاملش نگه داشته ...
گفتم : منم باهات میام .
گفت : بذار یه کم فاصله رو بچشیم . اون وقت رسیدن یه مزه دیگه ای داره !
گفتم : کی می تونم بیام پیشت ؟
گفت : هر وقت که دلت آسمون بخواد ... چون خود خوبش ، وقتش ، یه کاری می کنه که دلت آسمون بخواد ...
گفتم : همیشه به یادتم و منتظر نگاهت تو آسمون ...
گفت : یاد من ، نگاه من ، انتظار من ، مال تو ...
گفتم : مواظب باش به شب نخوری .
گفت : قاصدک اومد ... بال هام آماده پروازن ... آسمون آبیه آبیه ... روز روشن تر از همیشه و خدا در انتظار من ...